Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


*zendegi*

اگراززیستن آسوده بودیم هرگز به هنگام تولد نمیگریستیم

 

چرا برای من؟


دخترک که از درس جبر نمره نیاورده بود و بهترین دوستش هم او را ترک کرده بود پیش مادرش رفت و گفت: “همش اتفاق های بد می افته!”
مادر که در حال کیک پختن بود از او پرسید که آیا کیک دوست دارد؟
و دخترک جواب داد: “البته! من
عاشق دست پخت شما هستم.”
مادر مقداری روغن مخصوص شیرینی پزی به او داد دخترک گفت: “اه..! حالم رو به هم می زنه!”
مادر تخم مرغ خام پیشنهاد کرد و دختر گفت: “از بوش متنفرم!”
این بار
مادر رو به او کرد و پرسید: “با کمی آرد چطوری؟” و دختر جواب داد که از آن هم بدش می آید.
مادر با چهره ای مهربان و متین رو به دخترش کرد و گفت: بله شاید همه این ها به
تنهایی به نظرت بد بیایند ولی وقتی آنها را به اندازه و شیوه مناسب با هم مخلوط کنیم یک کیک خیلی خوشمزه خواهیم داشت!
خداوند نیز این چنین عمل می کند؛ ما خیلی وقتها از پیشامدهای ناگوار از پروردگارمان شکایت می کنیم در حالی که فقط او می داند که این موقعیت ها برای آمادگی در مراحل بعدی
زندگی لازم است و منتهی به خیر می شود. باید به خداوند توکل کرد و اطمینان داشت که همه این موقعیت های به ظاهر ناخوشایند معجزه می آفرینند.
مطمئن باش که خداوند تو را عاشقانه دوست دارد چون در هر
بهار برایت گل می فرستد و هر روز صبح آفتاب را به تو هدیه می کند. پروردگار هستی با اینکه می تواند در هر جای این دنیا باشد قلب تو را انتخاب کرده و تنها اوست که هر وقت بخواهی چیزی بگویی گوش می کند و تو باید صبور باشی و این مراحل را طی کنی..

+نوشته شده در جمعه 8 دی 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |


اگر خداوند ؛

یک روز آرزوی انسان را براورده میکرد

من بی گمان

دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز

هرگز ندیدن مرا

انگاه نمیدانم

براستی خداوند کدامیک را می پذیرفت

دکتر شریعتی

 

+نوشته شده در شنبه 2 دی 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |


این روزها چقدر دلم برایت تنگ است ..........


           کسی نمی داند چرا


                            کسی نمی پرسد چرا


اما من سخت آشفته ام


             و چقدر بی تاب


                            می گویند این روزها عاشقی هم پیشه ای هست نو


اما من عاشقی پیشه نکردم


                  من پیشه ام عاشقی است


                               از آن روز که ابتدایی نداشت


من سالهاست که عاشق تو هستم


                    یادت هست آن روزهای سرشار از شادی را

+نوشته شده در سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

فقر و ثروت

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا
زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو، یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود
پدر!
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: بله پدر!
و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آن ها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوسهای تزیینی داریم و آن ها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود، اما باغ آن ها بی انتهاست!
با شنیدن حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود.
پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!

+نوشته شده در سه شنبه 14 آذر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |


 

سالها رفته.....


سالها رفت و هنوز


یک نفر نیست بپرسد از من


که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟


صبح تا نیمه ی شب منتظری


همه جا می نگری


گاه با ماه سخن می گویی


گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی


راستی گمشده ات کیست؟


کجاست؟


صدفی در دریا است؟


نوری از روزنه فرداهاست


یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟

+نوشته شده در شنبه 11 آذر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |


عشق و بندگی
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این 
عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی‌یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه هنگامیکه دلباختگی او را دید و جوان را ساده و خوش قلب یافت، به او گفت: پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده‌ی مخلص خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد.
جوان به 
امید رسیدن به معشوق، گوشه‌گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش پروردگار مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت. روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد، احوال وی را جویا شد و متوجه شد که وی از بندگان با اخلاص خداوند است. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند، جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد.
همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت. ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی وی پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت و گفت تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و خواستار 
ازدواج تو با دخترش شد فرار کردی؟
جوان گفت اگر بندگی 
دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانه‌ام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه‌ی خویش نبینم؟

+نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |


کنــارت هستند ؛ تا کـــی !؟


تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند …



از پیشــت میروند یک روز ؛ کدام روز ؟!


وقتی کســی جایت آمد …



دوستت دارند ؛ تا چه موقع !؟


تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند ….



میگویــند : عاشــقت هســتند برای همیشه نه ……


فقط تا وقتی که نوبت بــــــازی با تو تمام بشود !



و این است بازی باهــم بودن … !!!

+نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |


دلم برای تو که نه
 
ولی برای روزهای با هم بودنمان تنگ شده
 
برای تو که نه!
 
ولی برای “مواظب خودت باش” شنیدن تنگ شده
 
برای تو که نه!
  
ولی برای دلی که نگرانم میشد تنگ شده
 
راستش! برای اینها که نه

برای خودت
 
دلم خیلی تنگ شده

 

کاش بودی ........

کاش هرگز وارد زندگیم نمیشدی...

+نوشته شده در یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

عشق دلیل می‌خواهد؟
روزی دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، پرسید: «چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟»
پسر جواب داد: «دلیلشو نمی‌دونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!»
- تو هیچ دلیلی نمی‌تونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟ چطور می‌تونی بگی عاشقمی؟
- من جداً دلیلشو نمیدونم؛ اما می‌تونم بهت ثابت کنم!
- ثابت کنی؟ نه! من می‌خوام دلیلتو بگی!
- باشه.. باشه! میگم؛ چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، باملاحظه هستی، بخاطر لبخندت..
آن روز دختر از جواب‌های پسر راضی و قانع شد.
متأسفانه، چند روز بعد، دختر تصادفی وحشتناک کرد و به حالت کما رفت.
پسر نامه‌ای در کنارش گذاشت با این مضمون:
«عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم؛ اما حالا که نمی‌تونی حرف بزنی، می‌تونی؟ نه! پس دیگه نمی‌تونم عاشقت بمونم! گفتم بخاطر اهمیت دادن‌ها و ملاحظه کردنات دوسِت دارم؛ اما حالا که نمی‌تونی برام اونجوری باشی، پس منم نمی‌تونم دوست داشته باشم! گفتم واسه لبخندات عاشقتم؛ اما حالا نه می‌تونی بخندی و نه حرکت کنی! پس منم نمی‌تونم عاشقت باشم! اگه
عشق همیشه دلیل بخواد مث الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره! واقعاً عشق دلیل می‌خواد؟ نه! معلومه که نه! پس من هنوز هم عاشقتم.»

+نوشته شده در چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

دخترم جرالدین

پدرت با تو حرف میزند !

شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را بفریبد,

آن شب است که این الماس ,آن ریسمان نا استوار زیر پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است,

روزی که چهره یک اشراف زاده بی بندوبار تو را فریب دهد,

آن زمان بند بازی ناشی خواهی بود , بند بازان ناشی همیشه سقوط می کنند.

از این رو دل به زر و زیور نبند, 

بزرگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه ما می درخشد.

اما اگر روزی دل به مردی آفتاب گونه بستی با او یکدل باش و به راستی او را دوست بدار,

دخترم , هیچ کس و هیچ چیز را در این جهان نمی توان یافت

که شایسته آن باشد که دختری ناخن خود رابه خاطر آن عریان کند.

برهنگی بیماری عصر ماست

به گمان من تو باید مال کسی باشی که روحش را برای تو عریان کرده است.

جرالدین دخترم

تا وقتی قلب عریان کسی را ندیدی, بدن عریانت را نشانش نده.

هیچ گاه چشمانت را برای کسی که معنای نگاهت را نمی فهمد گریان مکن.

قلبت را خالی نگه دار, اگر هم روزی خواستی کسی را در قلبت جای دهی ,

سعی کن که فقط یک نفر باشد

به او بگو که تو را بیشتر از خودم و کمتر از خدا دوست دارم

چرا که به خدا اعتماد دارم و به تو نیاز.

جرالدین دخترم

با این پیام نامه ام را به پایان می بخشم ,

انسان باش

زیرا گرسنه بودن و در فقر مردن هزار بار قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است.

 

+نوشته شده در یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد