Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


*zendegi*

اگراززیستن آسوده بودیم هرگز به هنگام تولد نمیگریستیم


این روزها چقدر دلم برایت تنگ است ..........


           کسی نمی داند چرا


                            کسی نمی پرسد چرا


اما من سخت آشفته ام


             و چقدر بی تاب


                            می گویند این روزها عاشقی هم پیشه ای هست نو


اما من عاشقی پیشه نکردم


                  من پیشه ام عاشقی است


                               از آن روز که ابتدایی نداشت


من سالهاست که عاشق تو هستم


                    یادت هست آن روزهای سرشار از شادی را

+نوشته شده در سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

فقر و ثروت

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا
زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو، یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود
پدر!
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: بله پدر!
و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آن ها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوسهای تزیینی داریم و آن ها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود، اما باغ آن ها بی انتهاست!
با شنیدن حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود.
پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!

+نوشته شده در سه شنبه 14 آذر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |


 

سالها رفته.....


سالها رفت و هنوز


یک نفر نیست بپرسد از من


که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟


صبح تا نیمه ی شب منتظری


همه جا می نگری


گاه با ماه سخن می گویی


گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی


راستی گمشده ات کیست؟


کجاست؟


صدفی در دریا است؟


نوری از روزنه فرداهاست


یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟

+نوشته شده در شنبه 11 آذر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |


عشق و بندگی
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این 
عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی‌یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه هنگامیکه دلباختگی او را دید و جوان را ساده و خوش قلب یافت، به او گفت: پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده‌ی مخلص خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد.
جوان به 
امید رسیدن به معشوق، گوشه‌گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش پروردگار مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت. روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد، احوال وی را جویا شد و متوجه شد که وی از بندگان با اخلاص خداوند است. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند، جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد.
همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت. ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی وی پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت و گفت تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و خواستار 
ازدواج تو با دخترش شد فرار کردی؟
جوان گفت اگر بندگی 
دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانه‌ام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه‌ی خویش نبینم؟

+نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |


کنــارت هستند ؛ تا کـــی !؟


تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند …



از پیشــت میروند یک روز ؛ کدام روز ؟!


وقتی کســی جایت آمد …



دوستت دارند ؛ تا چه موقع !؟


تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند ….



میگویــند : عاشــقت هســتند برای همیشه نه ……


فقط تا وقتی که نوبت بــــــازی با تو تمام بشود !



و این است بازی باهــم بودن … !!!

+نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |


دلم برای تو که نه
 
ولی برای روزهای با هم بودنمان تنگ شده
 
برای تو که نه!
 
ولی برای “مواظب خودت باش” شنیدن تنگ شده
 
برای تو که نه!
  
ولی برای دلی که نگرانم میشد تنگ شده
 
راستش! برای اینها که نه

برای خودت
 
دلم خیلی تنگ شده

 

کاش بودی ........

کاش هرگز وارد زندگیم نمیشدی...

+نوشته شده در یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |