Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


*zendegi*

اگراززیستن آسوده بودیم هرگز به هنگام تولد نمیگریستیم

 

چرا برای من؟


دخترک که از درس جبر نمره نیاورده بود و بهترین دوستش هم او را ترک کرده بود پیش مادرش رفت و گفت: “همش اتفاق های بد می افته!”
مادر که در حال کیک پختن بود از او پرسید که آیا کیک دوست دارد؟
و دخترک جواب داد: “البته! من
عاشق دست پخت شما هستم.”
مادر مقداری روغن مخصوص شیرینی پزی به او داد دخترک گفت: “اه..! حالم رو به هم می زنه!”
مادر تخم مرغ خام پیشنهاد کرد و دختر گفت: “از بوش متنفرم!”
این بار
مادر رو به او کرد و پرسید: “با کمی آرد چطوری؟” و دختر جواب داد که از آن هم بدش می آید.
مادر با چهره ای مهربان و متین رو به دخترش کرد و گفت: بله شاید همه این ها به
تنهایی به نظرت بد بیایند ولی وقتی آنها را به اندازه و شیوه مناسب با هم مخلوط کنیم یک کیک خیلی خوشمزه خواهیم داشت!
خداوند نیز این چنین عمل می کند؛ ما خیلی وقتها از پیشامدهای ناگوار از پروردگارمان شکایت می کنیم در حالی که فقط او می داند که این موقعیت ها برای آمادگی در مراحل بعدی
زندگی لازم است و منتهی به خیر می شود. باید به خداوند توکل کرد و اطمینان داشت که همه این موقعیت های به ظاهر ناخوشایند معجزه می آفرینند.
مطمئن باش که خداوند تو را عاشقانه دوست دارد چون در هر
بهار برایت گل می فرستد و هر روز صبح آفتاب را به تو هدیه می کند. پروردگار هستی با اینکه می تواند در هر جای این دنیا باشد قلب تو را انتخاب کرده و تنها اوست که هر وقت بخواهی چیزی بگویی گوش می کند و تو باید صبور باشی و این مراحل را طی کنی..

+نوشته شده در جمعه 8 دی 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |


اگر خداوند ؛

یک روز آرزوی انسان را براورده میکرد

من بی گمان

دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز

هرگز ندیدن مرا

انگاه نمیدانم

براستی خداوند کدامیک را می پذیرفت

دکتر شریعتی

 

+نوشته شده در شنبه 2 دی 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |


این روزها چقدر دلم برایت تنگ است ..........


           کسی نمی داند چرا


                            کسی نمی پرسد چرا


اما من سخت آشفته ام


             و چقدر بی تاب


                            می گویند این روزها عاشقی هم پیشه ای هست نو


اما من عاشقی پیشه نکردم


                  من پیشه ام عاشقی است


                               از آن روز که ابتدایی نداشت


من سالهاست که عاشق تو هستم


                    یادت هست آن روزهای سرشار از شادی را

+نوشته شده در سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

فقر و ثروت

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا
زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو، یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود
پدر!
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: بله پدر!
و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آن ها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوسهای تزیینی داریم و آن ها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود، اما باغ آن ها بی انتهاست!
با شنیدن حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود.
پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!

+نوشته شده در سه شنبه 14 آذر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |


 

سالها رفته.....


سالها رفت و هنوز


یک نفر نیست بپرسد از من


که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟


صبح تا نیمه ی شب منتظری


همه جا می نگری


گاه با ماه سخن می گویی


گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی


راستی گمشده ات کیست؟


کجاست؟


صدفی در دریا است؟


نوری از روزنه فرداهاست


یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟

+نوشته شده در شنبه 11 آذر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |


عشق و بندگی
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این 
عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی‌یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه هنگامیکه دلباختگی او را دید و جوان را ساده و خوش قلب یافت، به او گفت: پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده‌ی مخلص خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد.
جوان به 
امید رسیدن به معشوق، گوشه‌گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش پروردگار مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت. روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد، احوال وی را جویا شد و متوجه شد که وی از بندگان با اخلاص خداوند است. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند، جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد.
همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت. ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی وی پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت و گفت تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و خواستار 
ازدواج تو با دخترش شد فرار کردی؟
جوان گفت اگر بندگی 
دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانه‌ام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه‌ی خویش نبینم؟

+نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |


کنــارت هستند ؛ تا کـــی !؟


تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند …



از پیشــت میروند یک روز ؛ کدام روز ؟!


وقتی کســی جایت آمد …



دوستت دارند ؛ تا چه موقع !؟


تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند ….



میگویــند : عاشــقت هســتند برای همیشه نه ……


فقط تا وقتی که نوبت بــــــازی با تو تمام بشود !



و این است بازی باهــم بودن … !!!

+نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |


دلم برای تو که نه
 
ولی برای روزهای با هم بودنمان تنگ شده
 
برای تو که نه!
 
ولی برای “مواظب خودت باش” شنیدن تنگ شده
 
برای تو که نه!
  
ولی برای دلی که نگرانم میشد تنگ شده
 
راستش! برای اینها که نه

برای خودت
 
دلم خیلی تنگ شده

 

کاش بودی ........

کاش هرگز وارد زندگیم نمیشدی...

+نوشته شده در یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

عشق دلیل می‌خواهد؟
روزی دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، پرسید: «چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟»
پسر جواب داد: «دلیلشو نمی‌دونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!»
- تو هیچ دلیلی نمی‌تونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟ چطور می‌تونی بگی عاشقمی؟
- من جداً دلیلشو نمیدونم؛ اما می‌تونم بهت ثابت کنم!
- ثابت کنی؟ نه! من می‌خوام دلیلتو بگی!
- باشه.. باشه! میگم؛ چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، باملاحظه هستی، بخاطر لبخندت..
آن روز دختر از جواب‌های پسر راضی و قانع شد.
متأسفانه، چند روز بعد، دختر تصادفی وحشتناک کرد و به حالت کما رفت.
پسر نامه‌ای در کنارش گذاشت با این مضمون:
«عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم؛ اما حالا که نمی‌تونی حرف بزنی، می‌تونی؟ نه! پس دیگه نمی‌تونم عاشقت بمونم! گفتم بخاطر اهمیت دادن‌ها و ملاحظه کردنات دوسِت دارم؛ اما حالا که نمی‌تونی برام اونجوری باشی، پس منم نمی‌تونم دوست داشته باشم! گفتم واسه لبخندات عاشقتم؛ اما حالا نه می‌تونی بخندی و نه حرکت کنی! پس منم نمی‌تونم عاشقت باشم! اگه
عشق همیشه دلیل بخواد مث الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره! واقعاً عشق دلیل می‌خواد؟ نه! معلومه که نه! پس من هنوز هم عاشقتم.»

+نوشته شده در چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

دخترم جرالدین

پدرت با تو حرف میزند !

شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را بفریبد,

آن شب است که این الماس ,آن ریسمان نا استوار زیر پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است,

روزی که چهره یک اشراف زاده بی بندوبار تو را فریب دهد,

آن زمان بند بازی ناشی خواهی بود , بند بازان ناشی همیشه سقوط می کنند.

از این رو دل به زر و زیور نبند, 

بزرگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه ما می درخشد.

اما اگر روزی دل به مردی آفتاب گونه بستی با او یکدل باش و به راستی او را دوست بدار,

دخترم , هیچ کس و هیچ چیز را در این جهان نمی توان یافت

که شایسته آن باشد که دختری ناخن خود رابه خاطر آن عریان کند.

برهنگی بیماری عصر ماست

به گمان من تو باید مال کسی باشی که روحش را برای تو عریان کرده است.

جرالدین دخترم

تا وقتی قلب عریان کسی را ندیدی, بدن عریانت را نشانش نده.

هیچ گاه چشمانت را برای کسی که معنای نگاهت را نمی فهمد گریان مکن.

قلبت را خالی نگه دار, اگر هم روزی خواستی کسی را در قلبت جای دهی ,

سعی کن که فقط یک نفر باشد

به او بگو که تو را بیشتر از خودم و کمتر از خدا دوست دارم

چرا که به خدا اعتماد دارم و به تو نیاز.

جرالدین دخترم

با این پیام نامه ام را به پایان می بخشم ,

انسان باش

زیرا گرسنه بودن و در فقر مردن هزار بار قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است.

 

+نوشته شده در یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

«خدا گوید:تو ای زیباتر از خورشید زیبایم،
تو ای والاترین مهمان دنیایم،
بدان آغوش من باز است،
شروع کن، یک قدم با تو،
تمام گامهای مانده اش با من…»

+نوشته شده در پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

آموزگارى تصمیم گرفت که از دانش‌آموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند.
او دانش‌آموزان را یکى‌یکى به جلوى کلاس می‌آورد و چگونگى اثرگذارى آن‌ها بر خودش را بازگو می‌کرد.
 آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ می‌زد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود:
من آدم تاثیرگذارى هستم.»
 سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژه‌اى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد
داشت.
 آموزگار به هر دانش‌آموز سه روبان آبى اضافى داد و از آن‌ها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند.
یکى از بچه‌ها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامه‌ریزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و یکى از روبان‌هاى آبى را به پیراهنش زد. و دو روبان دیگر را به او داد و گفت: ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می‌کنم از اتاقتان
بیرون بروید، کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینه‌اش قدردانى کنید.
مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رییسش که به بدرفتارى با کارمندان زیر دستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاری‌اش تحسین می‌کند.
رییس ابتدا خیلى متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را می‌پذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینه‌اش بچسباند.
 رییس گفت: البته که می‌پذیرم. مدیر جوان یکى از روبان‌هاى آبى را روى یقه کت رییسش، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت: لطفاً این روبان
اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید.
مدیر جوان به رییسش گفت پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسى است و آن‌ها می‌خواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم می‌گذارد.
 آن شب، رییس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١۴ساله‌اش نشست و به او گفت: امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من دردفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین می‌کند و به خاطر نبوغ کاری‌ام، روبانى آبى به من داد.
 می‌توانى تصور کنی؟ او فکر می‌کند که من یک
نابغه هستم! او سپس آن روبان آبى را به سینه‌ام چسباند که روى آن نوشته
شده بود: «من آدم تاثیرگذارى هستم.»سپس ادامه داد: او به من یک روبان
اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگرى قدردانى کنم. هنگامى
که داشتم به سمت خانه می‌آمدم، به این فکر می‌کردم که این روبان را به چه
کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من می‌خواهم از تو قدردانى کنم.
 مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شب‌ها به خانه می‌آیم توجه زیادى به تو نمی‌کنم. من به خاطر نمرات درسی‌ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد
می‌کشم.
امّا امشب، می‌خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى و مى‌خواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثیرگذار بوده‌اى.
تو در کنار مادرت، مهم‌ترین افراد در زندگى من هستید. تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم. آن گاه روبان آبى را به پسرش داد.
 پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمی‌توانست جلوى گریه‌اش را بگیرد. تمام بدنش می‌لرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت: «پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من در اتاقم نشسته بودم و نامه‌اى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به
زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید.»
من می‌خواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمی‌کردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامه‌ام بالا در اتاقم است.پدرش از پله‌ها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد.
 فردا که رییس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمی‌زد و طورى رفتار می‌کرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تاثیرگذار بوده‌اند.
مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامه‌ریزى شغلى کمک کرد... یکى از آن‌ها پسر رییسش بود و همیشه به آن‌ها می‌گفت
که آن‌ها در زندگى او تاثیرگذار بوده‌اند.
و به علاوه، بچه‌هاى کلاس،درس با ارزشى آموختند: «انسان در هر شرایط و وضعیتى می‌تواند تاثیرگذار باشد. » همین امروز از کسانی که بر زندگی شما تاثیر مثبت گذاشته‌اند قدردانی کنید.

+نوشته شده در پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |


جای ِ خالی ِ زندگی

یک دنیا حرف برای تو دارم ، یک دنیا پر از حرفهای نگفته، یک دنیا پر از بغض های نشکفته. با منی ، هر جا و اینک آمده ام تا مثل همیشه سنگ صبور روزهای دلتنگی ام باشی!
دلم به وسعت یک آسمان تیره غمگین است . صدایی نیست ، مأوایی نیست ، حتی سایبان روزهای دلتنگی نیز دیگر جوابگوی دلتنگی هایم نیست.
من آمده ام! اینجا ، کنار دلواپسی های شبانه ات،‌ کنار شعله ور شدن شمع وجودت ،اما نمی دانم چرا دلم آرام نمی گیرد...
دلم گرفته، دلم سخت در سینه گرفته، با تمام وجود تو را می خوانم ؛ از تو چیزی نمی خواهم جز دریای بی ساحل وجودت را، جز دستهای مهربانت را، جز نگاه آرامت را که دیرزمانی است در سیل باد بی وفای زمانه گم کرده ام.
هر شب حضورت را در کلبه خیال خویش می آورم، وجودت را با تمام هستی باقیمانده در نهانخانه قلبم نهان می کنم ، چشم هایم را باز نمی کنم تا شاید بتوانم تصویرت را بر روی پلک های بسته ام حک کنم ، اما باز هم جای تو خالی است... .
شاید اگر جای تو بودم ؛ کمی، فقط کمی برای مرگ تدریجی نیلوفرهای خاطره اشک می ریختم ، شاید اگر جای تو بودم ؛ طاقت دیدن چشم های خیره و خسته ات را نداشتم، شاید اگر جای تو بودم؛ بلور بغضم را با تلنگری آسان می شکستم تا بدانی، تا بدانی که چقدر دوستت دارم... .
روزی صد بار با هم خداحافظی کردیم اما افسوس معنای خداحافظی را زمانی فهمیدم که تو را به خدا سپردم!
این بار به دیدنت آمده ام ، برایت گلاب آورده ام ، دستهایم تنها سنگ سردِ خانه ات را احساس می کنند اما بدان یاس های سپید احساسمان هنوز گرم گرم اند.


+نوشته شده در دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

یکی را برای همیشه دوست دارم
 
کسی که هرگز باور نکرد عشق مرا
کسی که هرگز اشکهایم را ندید و ندید که چگونه
از غم دوری و دلتنگی اش پریشانم
یکی را تا ابد دوست دارم
کسی که هیچگاه درد دلم را نفهمید و ندانست که
او در این دنیا تنها کسی است که در قلبم نشسته است
 
یکی را در قلب خویش عاشقانه دوست دارم

کسی که نگاه عاشقانه ی مرا ندید

و لحظه ای که به او لبخند زدم ، نگاهش به سوی دیگری بود !!!!!

آری یکی را از ته دل صادقانه دوست دارم
 
کسی که لحظه ای به پشت سرش نگاه نکرد که من چگونه عاشقانه به
دنبال او میروم
کسی را دوست دارم که برای من بهترین است
از بی وفایی ها ، رنجش ها و قهر هایش که بگذرم ،برای من عزیزترین است .....

یکی را با همین قلب شکسته ام

با تمام احساساتم و بی بهانه دوست دارم

کسی که با وجود اینکه قلبم را شکست ....

من او را دوست دارم بدون هیچ دلیلی
چون دوست داشتنی که دلیل داشته باشد ، یا احترام است یا ریا
اما هنوز هم در این قلب شکسته ام جا دارد

یکی را دوست دارم ، .....ولی چگونه بگویم به او ؟؟

با اینکه این دوست داشتن دیوانگیست اما من دیوانه وار تنها او را دوست دارم!!
 

+نوشته شده در یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

 

سلام بی احساس
                        مرا یادت هست؟
من هر روز در میان لحظه هایم تکرارت می کنم
                                                            می دانی چندیست دارم عکسهایت را می بوسم؟
آرامم می کند
                        نمی دانم چرا اینگونه ساده، دلم خود فریبی می کند
بی احساس مرا یادت یاهست؟
                                       مرا در لابه لای خاطراتت پنهان کرده ای شاید.....
من اما......
                   دارم به غروب خویش نزدیکتر می شم
غروبی که هیچ سحرگاهی بیدارش نمی کند
                                                           بی احساس کاش احساست برگردد
هرچند دیر می شود در آخر             اما
                        من در آن سوی بی کسی  هم می کنمت باور
خط به خط نامه هایم را بخوان شاید
                                بعد از مرگم آخرین بوسه ام یادت بیاید

+نوشته شده در پنج شنبه 11 آبان 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

وقتی تواوج دوست داشتن باشی وباتمام وجودت کسی رودوست داشته
 
باشی ودرست  توهمون لحظه ببینی همه چیزخواب وخیال
 
بوده،تولحظه ای که همه ی آدماروتوشادی خودت سهیم می کنی
 
ببینی که خودت غمگین ترین آدم هستی ،وقتی که فکرمی کنی
 
پات رو،جای محکمی گذاشتی اماوقتی که خوب نگاه میکنی می
 
بینی که زیرپات خالی هست،وقتی که باورنکنی که همه چیزدروغ
 
بوده وتوی نهایت ناباوری به باورنابودی همه اون عشق وعلاقه
 
برسی جوری بی صدامی شکنی که هیچ کس حتی خودت هم صداش رو
نمی شنوی.

+نوشته شده در چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

عشق واقعی

زن و شوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند. آنها از صمیم
قلب یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: “یواشتر برو من می ترسم” مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره! زن جوان: “خواهش می کنم، من خیلی میترسم.” مردجوان: “خوب، اما اول باید بگی دوستم داری!” زن جوان: “دوستت دارم، حالا میشه یواشتر برونی؟” مرد جوان: “مرا محکم بگیر” زن جوان: “خوب، حالا میشه یواشتر؟” مرد جوان: “باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه.”
روز بعد روز
نامه ها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.
مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است
عشق واقعی!

+نوشته شده در سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

به من برگرد اون روزو که با توزندگی خوب بود
به شوق دیدنت هر دم تو دل بد جوری آشوب بود

                                                     به من برگرد اون روزو شبا از بین ماه بردار
                                                     یه کاری کن که برگرده گذشته های بی تکرار

که من جا مونده ام انگارتو اون روزا و لحظه ها
با این من آشنا نیستم من انگار مرده ام سالها

                                                    من و برگردون از گریه به خنده های بی وقفه
                                                    وجودم یخ زده ازغم غمت طوفانی از برفه

به من برگرد اون احساسی که آرومم کنه بازم
وگر نه من بدون تو با دلتنگی نمیسازم

                                                   میام پیش تو که رفتی حالا که سرد وغمگینم
                                                   تو هم برگرد اون آغوشت که من محتاج تسکینم

به من برگرد اون حسی که گرفتی از دلم ناگه
دارم شک می کنم حتی ما باهم بوده ایم یا نه

                                                   یه کاری کن منه مرده دوباره زنده شم در تو
                                                   عزیزم کار سختی نیست

                              
     فقط یک لحظه پیدا شو
                                   فقط یک لحظه پیدا شو
                                   فقط یک لحظه پیدا شو

+نوشته شده در دو شنبه 8 آبان 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

 چـِـ ـه بـى پـَــروا.... 

دِلــ ــم آغـــوش ِ ممنـــوعــِـه اى را مـ ــى خــ ــواهــَـد

كـِـ ـه تنهــــا شـَ ــرعــى بــودنـش را .. .

مــن مــ ـى دانـــَ ـم و

دِلـــ ــم ...

و...

خدا

+نوشته شده در یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

چه تلخ است:علاقه ای که عادت شود،

عادتی که باور شود!

باوری که خاطره شود...
 و خاطره ای که درد شود...

سهراب "...
 قایقی را که گفتی ساختیم،

اما هرچه رفتیم به پشت دریاها نرسیدیم!

خاک ما همه اش غریب است،

آشنا ندارد! " آدم اینجا تنهاست"

+نوشته شده در شنبه 6 آبان 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

 دلم شکست

عیبی ندارد شکستنی است دیگر، می شکند!

اصلا فدای سرت
...

قضا و بلا بود

از سرت دور شد

اشکم بی امان می ریزد

مهم نیست

آب روشنی است

خانه ات تا ابد روشن عشق من...

+نوشته شده در شنبه 6 آبان 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

 ساعت از نیمه شب گذشته است و من به این می اندیشم :

                                                       اگر کاری که ” عشق ” با من کرد با تو می کرد

                                   چند روز دوام می آوردی ؟؟؟؟

+نوشته شده در پنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

پنجره بسته دلم شکسته

دلی که تنها دل به تو بسته

با یاد عشقت همیشه مسته

اما تو رفتی.........

به من میگفتی هر جا که باشی

نمیشه روزی ازم جدا شی

اما چه آسون دل کندی از من

دروغ میگفتی

خدانگهدار...

با پای خستم چتر شکستم

توی خیابون نم نم بارون

پای پیاده آخ که چه ساده

عشق و میخواستم

هنوز میشینم تو رو ببینم

تو اون خیابون زیر بارون

چه خوش خیالم که بر میگردی

باور ندارم...

صدای نازت توی خیالم

دستای گرمت تو دست سردم

ستایشم کن حتی تو خوابم

هنوز چشم به راهم

اگه تو حتی خاطره باشی

بازم قشنگه مال من باشی

هر جا که رفتی هر جا که باشی

خدانگهدار...

با پای خستم چتر شکستم

توی خیابون نم نم بارون

پای پیاده آخ که چه ساده

عشق و میخواستم

هنوز میشینم تو رو ببینم

تو اون خیابون زیر بارون

چه خوش خیالم که بر میگردی

باور ندارم...

+نوشته شده در دو شنبه 1 آبان 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

نفسم گرفت

ایــــــن روزها ...

هـــــــر نفـــس ، درد اســـت که میکشـــم

ای کــاش

یا بـــــــــــودی ، یـــــا اصـــلا نبودی

ایـــــن که هســـــــتی و کنــــارم نیســــــــتی

دیـــــــــوانــــه ام میکنــــــــــد ...

+نوشته شده در یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

عشقت شوخی زیبایی بود که تو با قلب من کردی
زیبا بود... اما شوخی بود...
              حالا
...
تو بی تقصیری! خدای تو هم بی تقصیر است
تمام
این تنهایی تاوان اشتباه خود من است

+نوشته شده در یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

بهونه
 

میخواهی بری؟ بهانه میخواهی؟
بگذار من بهانه را دستت دهم
برو و هركس پرسید بگو
لجوج بود
همیشه سرسختانه عاشق بود
بگو فریاد مى كرد
همه جا فریاد مى كرد فقط مرا مى خواهد
بگو دروغ مى گفت
مى گفت هرگز ناراحتم نكردى
بگو درگیر بود
همیشه درگیر افسون نگاهم بود
بگو او نخواست
نخواست كسى جز من در دلش خانه كند
اینهمه بهانه برایت آوردم
حالا اگر مى خواهى
برو به سلامت ..!

+نوشته شده در چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

 اینـــــــــــ که تو با دیگریــــــــــــ باشی و من با خیالـــــــــ تو ؛


صد شرفـــــــــ دارد به اینــــــــــــ که


من با تو باشمــــــــــ  و تو با فکر دیگریــــــــــ ....!
 
 
نه به دیروزهاییــــــــــــــ كه بودى فكر مى كنمـــــــ ؛ 


نه به فرداهایى كه"شاید" بیاییــــــــ ، 


مى خواهمـــــــــــــ امروز را زندگیــــــ كنم ! 


خواستى باش .... نخواستیــــــــــ نباش ... !!!
 

+نوشته شده در چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |



دل شکسته

اولين کسي که عاشقش ميشي دلتو ميشکونه و ميره .
 
دومين کسي رو که مياي دوست داشته باشي و از تجربه قبلي استفاده کني دلتو بدتر ميشکنه و ميزاره ميره .
 
بعدش ديگه هيچ چيز واست مهم نيست و از اين به بعد ميشي اون آدمي که هيچ وقت نبودي .
 
ديگه دوست دارم واست رنگي نداره ...
 
و اگه يه آدم خوب باهات دوست بشه تو دلشو ميشکوني که انتقام خودتو ازش بگيري و اون ميره با يکي ديگه ......
اينطوريه که دل همه آدما ميشکنه...

+نوشته شده در پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

معنای عشق

داشتم فراموشش می کردم دوباره آمد و آرام حوالی ذهنم قدم برمی داشت

گفتم برای چه آمدی؟گفت: دلتنگت شده ام

برایم جالب بود که بعد از این همه مدت چه شده که دلتنگ من شده !!!

می گفت: چند بار به خوابم آمده ای

یادم آمد که چگونه با احساساتم بازی می کرد

هر چه برایش از عشق می گفتم با خنده می گفت: چه فایده ،عشق که معنا ندارد

روزگار قصه هایی تکراری دارد و این بار من نقش او را بازی می کنم

هر چه التماس کرد دلم راضی نشد که به دیدنش بروم

خودش اینگونه معنای عشق را به من یاد داده بود، استاد خوبی بود

اینک چه شده بود که عشق برایش معنا داشت؟

چه شده بود که دلتنگم شده بود؟

نمی دانم شاید من هم استاد ماهری بودم

او به من سنگ دلی را آموخت و من به او شاید،عشق را

هر چه باشد دیگر غرورم اجازه نمی دهد حتی دلیلش را از او بخواهم

+نوشته شده در سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود ...
گاهی دلم برای باورهای گذشته ام تنگ می شود ...

گاهی دلم برای پاکیهای کودکانه ی قلبم میگیرد ...
گاهی دلم از آنهایی که در این مسیر بی انتها آمدند
و رفتند خسته می شود ...
گاهی دلم از کسانی که ناغافل دلم را میشکنند میگیرد ...
گاهی آرزو میکنم ای کاش ...
دلی نبود تا تنگ شود ...
تا خسته شود ...
تا بشکند
...

+نوشته شده در شنبه 15 مهر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

خیلی سخته...

 

 

خیلی سخته که بغض داشته باشی اما نخوای کسی بفهمه

 

خیلی سخته که عزیزترین کست ازت بخواد فراموشش کنی

 

خیلی سخته که سالگرد آشنایی با عشقت رو بدون خودش جشن بگیری

 

خیلی سخته که روز تولدت همه بهت تبریک بگن جز اونی که فکر می کنی به خاطر اون زنده ای

 

خیلی سخته که غرورت رو به خاطریه نفر بشکنی و بعد بفهمی دوست نداره

 

خیلی سخته که همه چیزت رو به خاطر یه نفر از دست بدی اما اون بگه دیگه نمی خوامت...

  

 

+نوشته شده در شنبه 8 مهر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |


امشب تمام حوصله ام را
در يك كلام كوچك
    در تو
          خلاصه كردم:
اي كاش
يك بار
تنها همين
يك بار
       تكرار مي شدي!
 
                            تكرار......

 

+نوشته شده در پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

داستانی در مورد وجود خدا

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت.
در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.

آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛
آرایشگر گفت: “من
باور نمی‌کنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتری پرسید: “چرا؟”
آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد.

اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می‌شدند؟ بچه‌های بی‌سرپرست پیدا می‌شدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمی‌خواست جروبحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.”
آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من این‌جا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”
مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی‌شد.”
آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی‌کنند.”
مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی‌کنند و دنبالش نمی‌گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.

+نوشته شده در سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |


خوش خیال کاغذی


دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره‌ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟
عاشقم.. با من ازدواج می‌کنی؟
اشک گفت: ازدواج اشک و دستمال کاغذی!؟
تو چقدر ساده‌ای خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما، تو مچاله می‌شوی
چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی
پس برو و بی‌خیال باش
عاشقی کجاست؟ تو فقط دستمال باش!
دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید خون درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه‌ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او با تمام دستمال‌های کاغذی فرق داشت
چون که در میان 
قلب خود دانه‌های اشک کاشت

.

+نوشته شده در دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

جمله جادویی

مدت زیادی از زمان ازدواجشان می گذشت و طبق معمول
زندگی فراز و نشیب های خاص خودش را داشت.
یک روز زن که از ساعت های زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده می دید، زبان به شکایت گشود و باعث نا
امیدی شوهرش شد. مرد پس از یک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلمی در دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه را که باعث آزارشان می شود را بنویسید و در مورد آن ها بحث و تبادل نظر کنند.
زن که گله های بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن.
مرد پس از
نگاهی عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد.
یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذ ها را رد وبدل کردند.

مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند…
اما زن با دیدن کاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد.
شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود: ”
دوستت دارم عزیزم”

+نوشته شده در دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

دلاویزترین شعر جهان

 

 

« دوستت دارم » را

من دلاویزترین شعر جهان یافته ام

این گل سرخ من است.

دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق

که بری خانه دشمن

که فشانی بر دوست،

 

راز خوشیختی هرکس به پراکندن اوست!

در دل مردم عالم – به خدا -

نور خواهد پاشید

روح خواهد بخشید.

 

تو هم ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو

این دلاویزترین شعر جهان را همه وقت

نه به یکبار و به ده بار، که صد بار بگو

« دوستم داری » را از من بسیار بپرس

دوستت دارم را با من بسیار بگو


 

 

+نوشته شده در یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

یک ساعت تمام بدون آنکه یک کلام حرف بزنم

برویش نگاه کردم :

فریاد کشید که:

آخر خفه شدم ! چرا حرف نمیزنی ؟

گفتم نشنیدی ؟!.................برو.......

 

 

+نوشته شده در چهار شنبه 29 شهريور 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

متشکرم از تو:
برای همه وقت هایی که مرا به خنده واداشتی.

برای همه وقت هایی که به حرف هایم گوش کردی.

برای همه وقت هایی که به من شهامت و جرأت دادی.

برای همه وقت هایی که با من شریک شدی.

برای همه وقت هایی که خواستی در کنارم باشی.

برای همه وقت هایی که به من اعتماد کردی.

برای همه وقت هایی که مرا تحسین کردی.

برای همه وقت هایی که گفتی “دوستت دارم”.

برای همه وقت هایی که در فکر من بودی.

برای همه وقت هایی که برایم شادی آوردی.

برای همه وقت هایی که به تو احتیاج داشتم و تو با من بودی.

برای همه وقت هایی که دلتنگم بودی.

برای همه وقت هایی که به من دلداری دادی.

و برای لحظه لحظه ای كه با تو داشتم...

متشكرم از تو..

برای هر روز، هر ساعت، هر دقیقه و هر ثانیه اش

+نوشته شده در یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

کاش عاشقت نمی‌شدم

فرصت ما تموم شده، باید از این قصه بریم
فرقی نداره من و تو، کدوممون مقصریم
خاطره‌ها رو یادمه، لحظه به لحظه مو به مو
هیچی‌ رو یاد من نیار، اونقد خرابم که نگو
بد بودم‌ و بدتر شدم .. میرم با پاهای خودم
میرم نمیدونم کجا .. آخ کم آوردم به 
خدا
دلگیرم از دست خودم .. کاش عاشقت نمی‌شدم
هر جوری می‌خواستم نشد .. از غم یه ذره‌م کم نشد
من موندم و 
تنهایی‌هام .. از دنیا هیچی نمیخوام
عاقبت منو 
نگاه .. اشتباه پشت اشتباه
هر روز عاشق‌تر شدیم .. تو 
عشق خاکستر شدیم
سوختیم ولی به 
آرزومون نرسیدیم
فقط 
گریه فقط عذاب .. صد تا سؤال بی‌جواب
نه من نه تو از 
عاشقی خیری ندیدی

 

+نوشته شده در شنبه 25 شهريور 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |


تنهایی من
قانون تو
تنهایی من است و تنهایی من قانون عشق
عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست.
چه قانون عجیبی! چه ارمغان نجیبی و چه سرنوشت تلخ و غریبی!
که هر بار ستاره های
زندگیت را با دستهای خود راهی آسمان پر ستاره کنی 
و خود در تنهایی و
سکوت با چشمهای خیس از غرور پیوند ستاره ها را به نظاره نشینی
و خاموش و بی صدا به شادی ستاره های از
تو گشته جدا دل خوش کنی
و باز هم تو بمانی و تنهایی و
دوری

 



+نوشته شده در جمعه 24 شهريور 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد