Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


*zendegi*

اگراززیستن آسوده بودیم هرگز به هنگام تولد نمیگریستیم

نفسم گرفت

ایــــــن روزها ...

هـــــــر نفـــس ، درد اســـت که میکشـــم

ای کــاش

یا بـــــــــــودی ، یـــــا اصـــلا نبودی

ایـــــن که هســـــــتی و کنــــارم نیســــــــتی

دیـــــــــوانــــه ام میکنــــــــــد ...

+نوشته شده در یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

عشقت شوخی زیبایی بود که تو با قلب من کردی
زیبا بود... اما شوخی بود...
              حالا
...
تو بی تقصیری! خدای تو هم بی تقصیر است
تمام
این تنهایی تاوان اشتباه خود من است

+نوشته شده در یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

بهونه
 

میخواهی بری؟ بهانه میخواهی؟
بگذار من بهانه را دستت دهم
برو و هركس پرسید بگو
لجوج بود
همیشه سرسختانه عاشق بود
بگو فریاد مى كرد
همه جا فریاد مى كرد فقط مرا مى خواهد
بگو دروغ مى گفت
مى گفت هرگز ناراحتم نكردى
بگو درگیر بود
همیشه درگیر افسون نگاهم بود
بگو او نخواست
نخواست كسى جز من در دلش خانه كند
اینهمه بهانه برایت آوردم
حالا اگر مى خواهى
برو به سلامت ..!

+نوشته شده در چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

 اینـــــــــــ که تو با دیگریــــــــــــ باشی و من با خیالـــــــــ تو ؛


صد شرفـــــــــ دارد به اینــــــــــــ که


من با تو باشمــــــــــ  و تو با فکر دیگریــــــــــ ....!
 
 
نه به دیروزهاییــــــــــــــ كه بودى فكر مى كنمـــــــ ؛ 


نه به فرداهایى كه"شاید" بیاییــــــــ ، 


مى خواهمـــــــــــــ امروز را زندگیــــــ كنم ! 


خواستى باش .... نخواستیــــــــــ نباش ... !!!
 

+نوشته شده در چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |



دل شکسته

اولين کسي که عاشقش ميشي دلتو ميشکونه و ميره .
 
دومين کسي رو که مياي دوست داشته باشي و از تجربه قبلي استفاده کني دلتو بدتر ميشکنه و ميزاره ميره .
 
بعدش ديگه هيچ چيز واست مهم نيست و از اين به بعد ميشي اون آدمي که هيچ وقت نبودي .
 
ديگه دوست دارم واست رنگي نداره ...
 
و اگه يه آدم خوب باهات دوست بشه تو دلشو ميشکوني که انتقام خودتو ازش بگيري و اون ميره با يکي ديگه ......
اينطوريه که دل همه آدما ميشکنه...

+نوشته شده در پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

معنای عشق

داشتم فراموشش می کردم دوباره آمد و آرام حوالی ذهنم قدم برمی داشت

گفتم برای چه آمدی؟گفت: دلتنگت شده ام

برایم جالب بود که بعد از این همه مدت چه شده که دلتنگ من شده !!!

می گفت: چند بار به خوابم آمده ای

یادم آمد که چگونه با احساساتم بازی می کرد

هر چه برایش از عشق می گفتم با خنده می گفت: چه فایده ،عشق که معنا ندارد

روزگار قصه هایی تکراری دارد و این بار من نقش او را بازی می کنم

هر چه التماس کرد دلم راضی نشد که به دیدنش بروم

خودش اینگونه معنای عشق را به من یاد داده بود، استاد خوبی بود

اینک چه شده بود که عشق برایش معنا داشت؟

چه شده بود که دلتنگم شده بود؟

نمی دانم شاید من هم استاد ماهری بودم

او به من سنگ دلی را آموخت و من به او شاید،عشق را

هر چه باشد دیگر غرورم اجازه نمی دهد حتی دلیلش را از او بخواهم

+نوشته شده در سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود ...
گاهی دلم برای باورهای گذشته ام تنگ می شود ...

گاهی دلم برای پاکیهای کودکانه ی قلبم میگیرد ...
گاهی دلم از آنهایی که در این مسیر بی انتها آمدند
و رفتند خسته می شود ...
گاهی دلم از کسانی که ناغافل دلم را میشکنند میگیرد ...
گاهی آرزو میکنم ای کاش ...
دلی نبود تا تنگ شود ...
تا خسته شود ...
تا بشکند
...

+نوشته شده در شنبه 15 مهر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

خیلی سخته...

 

 

خیلی سخته که بغض داشته باشی اما نخوای کسی بفهمه

 

خیلی سخته که عزیزترین کست ازت بخواد فراموشش کنی

 

خیلی سخته که سالگرد آشنایی با عشقت رو بدون خودش جشن بگیری

 

خیلی سخته که روز تولدت همه بهت تبریک بگن جز اونی که فکر می کنی به خاطر اون زنده ای

 

خیلی سخته که غرورت رو به خاطریه نفر بشکنی و بعد بفهمی دوست نداره

 

خیلی سخته که همه چیزت رو به خاطر یه نفر از دست بدی اما اون بگه دیگه نمی خوامت...

  

 

+نوشته شده در شنبه 8 مهر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |


امشب تمام حوصله ام را
در يك كلام كوچك
    در تو
          خلاصه كردم:
اي كاش
يك بار
تنها همين
يك بار
       تكرار مي شدي!
 
                            تكرار......

 

+نوشته شده در پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

داستانی در مورد وجود خدا

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت.
در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.

آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛
آرایشگر گفت: “من
باور نمی‌کنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتری پرسید: “چرا؟”
آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد.

اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می‌شدند؟ بچه‌های بی‌سرپرست پیدا می‌شدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمی‌خواست جروبحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.”
آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من این‌جا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”
مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی‌شد.”
آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی‌کنند.”
مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی‌کنند و دنبالش نمی‌گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.

+نوشته شده در سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |


خوش خیال کاغذی


دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره‌ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟
عاشقم.. با من ازدواج می‌کنی؟
اشک گفت: ازدواج اشک و دستمال کاغذی!؟
تو چقدر ساده‌ای خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما، تو مچاله می‌شوی
چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی
پس برو و بی‌خیال باش
عاشقی کجاست؟ تو فقط دستمال باش!
دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید خون درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه‌ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او با تمام دستمال‌های کاغذی فرق داشت
چون که در میان 
قلب خود دانه‌های اشک کاشت

.

+نوشته شده در دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

جمله جادویی

مدت زیادی از زمان ازدواجشان می گذشت و طبق معمول
زندگی فراز و نشیب های خاص خودش را داشت.
یک روز زن که از ساعت های زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده می دید، زبان به شکایت گشود و باعث نا
امیدی شوهرش شد. مرد پس از یک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلمی در دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه را که باعث آزارشان می شود را بنویسید و در مورد آن ها بحث و تبادل نظر کنند.
زن که گله های بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن.
مرد پس از
نگاهی عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد.
یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذ ها را رد وبدل کردند.

مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند…
اما زن با دیدن کاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد.
شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود: ”
دوستت دارم عزیزم”

+نوشته شده در دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

دلاویزترین شعر جهان

 

 

« دوستت دارم » را

من دلاویزترین شعر جهان یافته ام

این گل سرخ من است.

دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق

که بری خانه دشمن

که فشانی بر دوست،

 

راز خوشیختی هرکس به پراکندن اوست!

در دل مردم عالم – به خدا -

نور خواهد پاشید

روح خواهد بخشید.

 

تو هم ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو

این دلاویزترین شعر جهان را همه وقت

نه به یکبار و به ده بار، که صد بار بگو

« دوستم داری » را از من بسیار بپرس

دوستت دارم را با من بسیار بگو


 

 

+نوشته شده در یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |